کد مطلب:330126 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:347

بخش یازدهم
بخش یازدهم

دعای مستجاب

خدایا مرا به خاندانم برنگردان!.

این جمله ای بود كه هند، زن عمرو بن الجموح، پس از آنكه شوهرش مسلح شد و برای شركت در جنگ احد راه افتاد، از زبان شوهرش شنید. این اولین بار بود كه عمرو بن الجموح با مسلمانان در جهاد شركت می كرد. تا آن وقت شركت نكرده بود، زیرا پایش لنگ بود و اتفاقا به شدت می لنگید، و مطابق حكم صریح قرآن مجید، بر آدم كور و آدم لنگ و آدم بیمار جهاد واجب نیست «1». او هرچند خود شخصا در جهاد شركت نمی كرد، اما چهار شیر پسر داشت كه همواره در ركاب رسول اكرم حاضر بودند و هیچ كس گمان نمی كرد و انتظار نداشت كه عمرو با عذر شرعی كه دارد، خصوصا با فرستادن چهار پسر برومند، سلاح برگیرد و به سربازان ملحق شود.

خویشاوندان عمرو، همینكه از تصمیم وی آگاه شدند آمدند مانع شوند، گفتند:

«اولا تو شرعا معذوری، ثانیا چهار فرزند سرباز دلاور داری كه با پیغمبر حركت كرده اند، لزومی ندارد خودت نیز به سربازی بروی!» گفت:

«به همان دلیل كه فرزندانم آرزوی سعادت ابدی و بهشت جاویدان دارند من هم

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 18، ص: 421

دارم. عجب! آنها بروند و به فیض شهادت نائل شوند و من در خانه پیش شماها بمانم؟! ابدا ممكن نیست.».

خویشاوندان عمرو از او دست برنداشتند و دائما یكی پس از دیگری می آمدند كه او را منصرف كنند. عمرو برای خلاصی از دست آنها به خود رسول اكرم ملتجی شد:

- یا رسول اللَّه! فامیل من می خواهند مرا در خانه حبس كنند و نگذارند در جهاد در راه خدا شركت كنم. به خدا قسم آرزو دارم با این پای لنگ به بهشت بروم.».

- یا عمرو! آخر تو عذر شرعی داری، خدا تو را معذور داشته است، بر تو جهاد واجب نیست.».

- یا رسول اللَّه! می دانم، در عین حال كه بر من واجب نیست باز هم ...».

رسول اكرم فرمود: «مانعش نشوید، بگذارید برود، آرزوی شهادت دارد، شاید خدا نصیبش كند.».

از تماشایی ترین صحنه های احد صحنه مبارزه عمرو بن الجموح بود كه با پای لنگ، خود را به قلب سپاه دشمن می زد و فریاد می كشید: «آرزوی بهشت دارم.»

یكی از پسران وی نیز پشت سر پدر حركت می كرد. آنقدر این دو نفر مشتاقانه جنگیدند تا كشته شدند.

پس از خاتمه جنگ بسیاری از زنان مدینه از شهر بیرون آمدند تا از نزدیك از قضایا آگاه گردند، خصوصا كه خبرهای وحشتناكی به مدینه رسیده بود. عایشه همسر پیغمبر یكی از آن زنان بود. عایشه اندكی كه از شهر بیرون رفت، چشمش به هند زن عمرو بن الجموح افتاد درحالی كه سه جنازه بر روی شتری گذاشته بود و مهار شتر را به طرف مدینه می كشید. عایشه پرسید:

- چه خبر؟.

- الحمد للَّه پیغمبر سلامت است. ایشان كه سالم هستند دیگر غمی نداریم. خبر دیگر اینكه: «ردّ اللَّه الذین كفروا بغیظهم» خداوند كفار را درحالی كه پر از خشم بودند برگردانید.

- این جنازه ها از كیست؟.

- اینها جنازه برادرم و پسرم و شوهرم است.

- كجا می بری؟

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 18، ص: 422

- می برم به مدینه دفن كنم.

هند این را گفت و مهار شتر را به طرف مدینه كشید، اما شتر به زحمت پشت سر هند راه می رفت و عاقبت خوابید. عایشه گفت:

- بار حیوان سنگین است، نمی تواند بكشد.

- این طور نیست. این شتر ما بسیار نیرومند است، معمولا بار دو شتر را به خوبی حمل می كند. باید علت دیگری داشته باشد. این را گفت و شتر را حركت داد. تا خواست حیوان را به طرف مدینه دومرتبه زانو زد و همینكه روی حیوان را به طرف احد كرد دید به تندی راه افتاد.

هند دید وضع عجیبی است. حیوان حاضر نیست به طرف مدینه برود، اما به طرف احد به آسانی و سرعت راه می رود. با خود گفت شاید رمزی در كار باشد. هند در حالی كه مهار شتر را می كشید و جنازه ها بر روی حیوان بودند، یكسره به احد برگشت و به حضور پیغمبر رسید:

- یا رسول اللَّه! ماجرای عجیبی است؛ من این جنازه ها را روی حیوان گذاشته ام كه به مدینه ببرم و دفن كنم، وقتی كه این حیوان را به طرف مدینه می خواهم ببرم از من اطاعت نمی كند، اما به طرف احد خوب می آید، چرا؟.

- آیا شوهرت وقتی كه به احد می آمد چیزی گفت؟.

- یا رسول اللَّه! پس از آنكه راه افتاد این جمله را از او شنیدم: «خدایا مرا به خاندانم برنگردان.».

- پس همین است، دعای خالصانه این مرد شهید مستجاب شده است، خداوند نمی خواهد این جنازه برگردد. در میان شما انصار كسانی یافت می شوند كه اگر خدا را به چیزی بخوانند و قسم بدهند، خداوند دعای آنها را مستجاب می كند. شوهر تو عمرو بن المجموح یكی از آن كسان است.

با نظر رسول اكرم هر سه نفر را در همان احد دفن كردند. آنگاه رسول اكرم رو كرد به هند:

- این سه نفر در آن جهان پیش هم خواهند بود.

- یا رسول اللَّه! از خداوند بخواه من هم پیش آنها بروم. «1»

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 18، ص: 423

مصونیتی كه لغو شد

مسلمانی كه در اثر شكنجه و آزار قریش از مكه به حبشه مهاجرت كرده بودند، همه روزه انتظار خبر تازه ای از جانب مكه و مكیان داشتند. هر چند آنها و هم مسلكانشان- كه پرچمدار توحید و عدالت بودند- نسبت به انبوه مخالفین، یعنی طرفداران بت پرستی و ادامه نظام اجتماعی موجود، بسیار در اقلیت بودند، اما مطمئن بودند كه روزبه روز بر طرفداران آنها افزوده و از مخالفین آنها كاسته می شود؛ و حتی ناامید نبودند كه تمام قریش به زودی پرده غفلت را بدرند و راه رشد و صلاح خویش را بازیابند و مانند آنان آیین بت پرستی را رها كرده راه مسلمانی پیش گیرند.

از قضا شایعه ای در آن نقطه از حبشه كه آنهابودند به وجود آمد مبنی بر اینكه همه قریش تغییر عقیده و رویه داده و اسلام اختیار كرده اند. هرچند این خبر رسما تأیید نشده بود، اما ایمان و اعتقاد و امیدواری فراوانی كه مسلمانان به گسترش و پیروزی آئین اسلام داشتند، سبب شد تا گروهی از آنان بدون آنكه منتظر تأیید خبر از طرف مقامات رسمی بشوند راه مكه را پیش گیرند. یكی از آنان عثمان بن مظعون، صحابی معروف بود كه فوق العاده مورد علاقه رسول اكرم و احترام همه مسلمانان بود. عثمان بن مظعون همینكه به نزدیكیهای مكه رسید، فهمید قضیه دروغ بوده و قریش بالعكس بر شكنجه و آزار مسلمانان افزوده اند. نه راه رفتن داشت و نه راه برگشتن،

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 18، ص: 424

زیرا حبشه راه نزدیكی نبود كه به آسانی بتوان برگشت. از آن طرف وارد مكه شدن همان و تحت شكنجه قرار گرفتن همان. بالاخره یك چیز به نظرش رسید و آن اینكه از عادت جاری و معمول عرب استفاده كند و خود را در «جوار» یكی از متنفذین قریش قرار دهد.

طبق عادت عرب اگر كسی از دیگری «جوار» می خواست، یعنی از او تقاضا می كرد كه او را پناه دهد و از او حمایت كند، آن دیگری جوار می داد و تا پای جان هم از او حمایت می كرد. برای عرب ننگ بود كه كسی جوار بخواهد- ولو دشمن- و او جوار ندهد، یا پس از جوار دادن از او حمایت نكند. عثمان نیمه شب وارد مكه شد و یكسره به طرف خانه ولید بن مغیره مخزومی كه از شخصیتهای برجسته و ثروتمند و متنفذ قریش بود رفت و از او جوار خواست. ولید هم جوار او را پذیرفت.

روز بعد ولید بن مغیره هنگامی كه اكابر قریش در مسجد الحرام جمع بودند به مسجد الحرام آمد و عثمان بن مظعون را با خود آورد و رسما اعلام كرد كه عثمان در جوار من است و از این ساعت اگر كسی متعرض او شود متعرض من شده است.

قریش كه جوار ولید بن مغیره را محترم می شمردند، دیگر متعرض عثمان نشدند و او از آن ساعت «مصونیت» پیدا كرد، آزادانه می رفت و می آمد و مانند یكی از قریش در مجالس و محافل آنها شركت می كرد.

اما در همان حال، قریش لحظه ای از آزار و شكنجه سایر مسلمانان فروگذار نمی كردند. این جریان بر عثمان- كه هرگز راحت خود و رنج یاران بر عثمان- كه هرگز راحت خود و رنج یاران را نمی توانست ببیند- سخت گران می آمد. روزی با خود اندیشید این مروت نیست من در پناه یك نفر مشكوك آسوده باشم و برادران همفكر و هم عقیده ام در زیر شكنجه و آزار باشند. از این رو نزد ولید بن مغیره آمد و گفت:

«من از تو متشكرم، تو به من پناه دادی و از من حمایت كردی، ولی از امروز می خواهم از جوار تو خارج شوم و به یاران خود ملحق شوم. بگذار هرچه بر سر آنها می آید بر سر من نیز بیاید.».

- برادرزاده جان! شاید به تو خوش نگذشته و پناه من نتوانسته تو را محفوظ نگاه دارد.

- چرا، من از این جهت ناراضی نیستم، من می خواهم بعد از این جز در «پناه خدا» زندگی نكنم.

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 18، ص: 425

- حالا كه اینچنین تصمیم گرفته ای، پس همان طور كه روز اول من تو را به مسجد الحرام بردم و در مجمع عمومی قریش پناهندگی تو را اعلام كردم، به مسجد الحرام بیا و رسما در مجمع قریش خروج خود را از پناهندگی من اعلام كن.

- بسیار خوب، مانعی ندارد.

ولید و عثمان با هم به مسجد الحرام آمدند. هنگامی كه سران قریش گرد آمدند، ولید اظهار كرد: «همه بدانند كه عثمان آمده است تا خروج خود را از جوار من اعلام كند.».

- راست می گوید، برای همین منظور آمده ام و اضافه می كنم كه در مدتی كه در جوار ولید بودم از من خوب حمایت كرد و از این جهت هیچ گونه نارضایی ندارم.

علت خروج من از جوار او فقط این است كه دوست ندارم غیر از خدا احدی از پناهگاه خودم محسوب دارم.

به این ترتیب مدت جوار عثمان به پایان رسید و مصونیتی كه تا آن ساعت داشت لغو شد. اما عثمان مانند اینكه تازه ای در زندگی اش رخ نداده، مثل روزهای پیش در محفل قریش شركت كرد.

از قضا در آن روز لبیدبن ربیعه، شاعر معروف عرب، به مكه آمده بود، به قصد اینكه قصیده معروف خود را كه یكی از شاهكارهای قصائد عرب جاهلیت است- و تازه به نظم آورده بود- در محفل قریش بخواند. قصیده لبید با این مصراع آغاز می گردد:

«الا كل شئ ما خلا اللَّه باطل».

یعنی هر چیزی جز خداوند باطل است، حق مطلق ذات اقدس احدیت است.

رسول اكرم درباره این مصراع فرموده است: «راست ترین شعری است كه عرب سروده است.».

لبید به مجمع قریش آمد و قرار شد قصیده خویش را قرائت كند. حضار مجلس سراپا گوش شدند كه شاهكار تازه لبید را بشنوند. لبید با غرور افتخارآمیزی خواندن قصیده را آغاز كرد، و تا گفت:

«الا كل شی ء ما خلا اللَّه باطل».

عثمان بن مظعون كه در كناری نشسته بود، مهلت نداد مصراع دوم را بخواند، به علامت تصدیق گفت:

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 18، ص: 426

«احسنت، راست گفتی، حقیقت همین است، همه چیز جز خدا باطل و بی حقیقت است.».

لبید مصراع دوم را خواند:

«و كل نعیم لا محالة زائل».

یعنی هر نعمتی جبرا فناپذیر و معدوم شدنی است. فریاد عثمان بلند شد:

«اما این یكی را دروغ گفتی. همه نعمتها فناشدنی نیست. این فقط درباره نعمتهای این جهان صادق است. نعمتهای آن جهانی همه پایدار و باقی است.».

تمام جمعیت به طرف عثمان بن مظعون، این مرد جسور، خیره شدند. هیچ كس انتظار نداشت در محفلی كه از اكابر و اشراف قریش تشكیل شده و شاعری باشخصیت مانند لبید بن ربیعه از راه دور آمده تا شاهكار خود را بر قریش عرضه دارد، مردی مانند عثمان بن مظعون كه تا ساعتی پیش در پناه دیگری بود و اكنون نه تأمین مالی دارد و نه تأمین جانی و همه همفكران و هم مسلكانش در زیر شكنجه به سر می برند، این گونه جسارت بورزد و اظهار عقیده كند.

جمعیت به لبید گفتند: «شعر خویش را تكرار كن.» باز تا لبید گفت:

«الا كل شی ء ما خلا اللَّه باطل».

عثمان گفت: «راست است، درست است.».

و چون لبید گفت:

«و كل نعیم لا محالة زائل».

عثمان گفت: «دروغ است، این طور نیست، نعمتهای آن جهانی فناپذیر نیست.».

این دفعه خود لبید بیش از همه ناراحت شد. فریاد برآورد: «ای مردم قریش! به خدا قسم سابقا مجالس شما این طور نبود. در میان شما این گونه افراد جسور و بی ادب نبودند. چه شده كه این جور اشخاص در میان شما پیدا شده اند؟».

یكی از حضار مجلس برای اینكه از لبید دلجویی كرده باشد و او به قرائت قصیده اش ادامه دهد، گفت: «از حرف این مرد ناراحت نباش، مرد سفیهی است، تنها هم نیست، یك عده سفیه دیگر هم در این شهر پیدا شده اند و با این مرد هم عقیده اند.

اینها از دین ما خارج شده اند و دین دیگری برای خود انتخاب كرده اند.».

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری ج 18 425 مصونیتی كه لغو شد ..... ص : 423

دعای مستجاب

خدایا مرا به خاندانم برنگردان!.

این جمله ای بود كه هند، زن عمرو بن الجموح، پس از آنكه شوهرش مسلح شد و برای شركت در جنگ احد راه افتاد، از زبان شوهرش شنید. این اولین بار بود كه عمرو بن الجموح با مسلمانان در جهاد شركت می كرد. تا آن وقت شركت نكرده بود، زیرا پایش لنگ بود و اتفاقا به شدت می لنگید، و مطابق حكم صریح قرآن مجید، بر آدم كور و آدم لنگ و آدم بیمار جهاد واجب نیست «1». او هرچند خود شخصا در جهاد شركت نمی كرد، اما چهار شیر پسر داشت كه همواره در ركاب رسول اكرم حاضر بودند و هیچ كس گمان نمی كرد و انتظار نداشت كه عمرو با عذر شرعی كه دارد، خصوصا با فرستادن چهار پسر برومند، سلاح برگیرد و به سربازان ملحق شود.

خویشاوندان عمرو، همینكه از تصمیم وی آگاه شدند آمدند مانع شوند، گفتند:

«اولا تو شرعا معذوری، ثانیا چهار فرزند سرباز دلاور داری كه با پیغمبر حركت كرده اند، لزومی ندارد خودت نیز به سربازی بروی!» گفت:

«به همان دلیل كه فرزندانم آرزوی سعادت ابدی و بهشت جاویدان دارند من هم

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 18، ص: 421

دارم. عجب! آنها بروند و به فیض شهادت نائل شوند و من در خانه پیش شماها بمانم؟! ابدا ممكن نیست.».

خویشاوندان عمرو از او دست برنداشتند و دائما یكی پس از دیگری می آمدند كه او را منصرف كنند. عمرو برای خلاصی از دست آنها به خود رسول اكرم ملتجی شد:

- یا رسول اللَّه! فامیل من می خواهند مرا در خانه حبس كنند و نگذارند در جهاد در راه خدا شركت كنم. به خدا قسم آرزو دارم با این پای لنگ به بهشت بروم.».

- یا عمرو! آخر تو عذر شرعی داری، خدا تو را معذور داشته است، بر تو جهاد واجب نیست.».

- یا رسول اللَّه! می دانم، در عین حال كه بر من واجب نیست باز هم ...».

رسول اكرم فرمود: «مانعش نشوید، بگذارید برود، آرزوی شهادت دارد، شاید خدا نصیبش كند.».

از تماشایی ترین صحنه های احد صحنه مبارزه عمرو بن الجموح بود كه با پای لنگ، خود را به قلب سپاه دشمن می زد و فریاد می كشید: «آرزوی بهشت دارم.»

یكی از پسران وی نیز پشت سر پدر حركت می كرد. آنقدر این دو نفر مشتاقانه جنگیدند تا كشته شدند.

پس از خاتمه جنگ بسیاری از زنان مدینه از شهر بیرون آمدند تا از نزدیك از قضایا آگاه گردند، خصوصا كه خبرهای وحشتناكی به مدینه رسیده بود. عایشه همسر پیغمبر یكی از آن زنان بود. عایشه اندكی كه از شهر بیرون رفت، چشمش به هند زن عمرو بن الجموح افتاد درحالی كه سه جنازه بر روی شتری گذاشته بود و مهار شتر را به طرف مدینه می كشید. عایشه پرسید:

- چه خبر؟.

- الحمد للَّه پیغمبر سلامت است. ایشان كه سالم هستند دیگر غمی نداریم. خبر دیگر اینكه: «ردّ اللَّه الذین كفروا بغیظهم» خداوند كفار را درحالی كه پر از خشم بودند برگردانید.

- این جنازه ها از كیست؟.

- اینها جنازه برادرم و پسرم و شوهرم است.

- كجا می بری؟

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 18، ص: 422

- می برم به مدینه دفن كنم.

هند این را گفت و مهار شتر را به طرف مدینه كشید، اما شتر به زحمت پشت سر هند راه می رفت و عاقبت خوابید. عایشه گفت:

- بار حیوان سنگین است، نمی تواند بكشد.

- این طور نیست. این شتر ما بسیار نیرومند است، معمولا بار دو شتر را به خوبی حمل می كند. باید علت دیگری داشته باشد. این را گفت و شتر را حركت داد. تا خواست حیوان را به طرف مدینه دومرتبه زانو زد و همینكه روی حیوان را به طرف احد كرد دید به تندی راه افتاد.

هند دید وضع عجیبی است. حیوان حاضر نیست به طرف مدینه برود، اما به طرف احد به آسانی و سرعت راه می رود. با خود گفت شاید رمزی در كار باشد. هند در حالی كه مهار شتر را می كشید و جنازه ها بر روی حیوان بودند، یكسره به احد برگشت و به حضور پیغمبر رسید:

- یا رسول اللَّه! ماجرای عجیبی است؛ من این جنازه ها را روی حیوان گذاشته ام كه به مدینه ببرم و دفن كنم، وقتی كه این حیوان را به طرف مدینه می خواهم ببرم از من اطاعت نمی كند، اما به طرف احد خوب می آید، چرا؟.

- آیا شوهرت وقتی كه به احد می آمد چیزی گفت؟.

- یا رسول اللَّه! پس از آنكه راه افتاد این جمله را از او شنیدم: «خدایا مرا به خاندانم برنگردان.».

- پس همین است، دعای خالصانه این مرد شهید مستجاب شده است، خداوند نمی خواهد این جنازه برگردد. در میان شما انصار كسانی یافت می شوند كه اگر خدا را به چیزی بخوانند و قسم بدهند، خداوند دعای آنها را مستجاب می كند. شوهر تو عمرو بن المجموح یكی از آن كسان است.

با نظر رسول اكرم هر سه نفر را در همان احد دفن كردند. آنگاه رسول اكرم رو كرد به هند:

- این سه نفر در آن جهان پیش هم خواهند بود.

- یا رسول اللَّه! از خداوند بخواه من هم پیش آنها بروم. «1»

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 18، ص: 423

مصونیتی كه لغو شد

مسلمانی كه در اثر شكنجه و آزار قریش از مكه به حبشه مهاجرت كرده بودند، همه روزه انتظار خبر تازه ای از جانب مكه و مكیان داشتند. هر چند آنها و هم مسلكانشان- كه پرچمدار توحید و عدالت بودند- نسبت به انبوه مخالفین، یعنی طرفداران بت پرستی و ادامه نظام اجتماعی موجود، بسیار در اقلیت بودند، اما مطمئن بودند كه روزبه روز بر طرفداران آنها افزوده و از مخالفین آنها كاسته می شود؛ و حتی ناامید نبودند كه تمام قریش به زودی پرده غفلت را بدرند و راه رشد و صلاح خویش را بازیابند و مانند آنان آیین بت پرستی را رها كرده راه مسلمانی پیش گیرند.

از قضا شایعه ای در آن نقطه از حبشه كه آنهابودند به وجود آمد مبنی بر اینكه همه قریش تغییر عقیده و رویه داده و اسلام اختیار كرده اند. هرچند این خبر رسما تأیید نشده بود، اما ایمان و اعتقاد و امیدواری فراوانی كه مسلمانان به گسترش و پیروزی آئین اسلام داشتند، سبب شد تا گروهی از آنان بدون آنكه منتظر تأیید خبر از طرف مقامات رسمی بشوند راه مكه را پیش گیرند. یكی از آنان عثمان بن مظعون، صحابی معروف بود كه فوق العاده مورد علاقه رسول اكرم و احترام همه مسلمانان بود. عثمان بن مظعون همینكه به نزدیكیهای مكه رسید، فهمید قضیه دروغ بوده و قریش بالعكس بر شكنجه و آزار مسلمانان افزوده اند. نه راه رفتن داشت و نه راه برگشتن،

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 18، ص: 424

زیرا حبشه راه نزدیكی نبود كه به آسانی بتوان برگشت. از آن طرف وارد مكه شدن همان و تحت شكنجه قرار گرفتن همان. بالاخره یك چیز به نظرش رسید و آن اینكه از عادت جاری و معمول عرب استفاده كند و خود را در «جوار» یكی از متنفذین قریش قرار دهد.

طبق عادت عرب اگر كسی از دیگری «جوار» می خواست، یعنی از او تقاضا می كرد كه او را پناه دهد و از او حمایت كند، آن دیگری جوار می داد و تا پای جان هم از او حمایت می كرد. برای عرب ننگ بود كه كسی جوار بخواهد- ولو دشمن- و او جوار ندهد، یا پس از جوار دادن از او حمایت نكند. عثمان نیمه شب وارد مكه شد و یكسره به طرف خانه ولید بن مغیره مخزومی كه از شخصیتهای برجسته و ثروتمند و متنفذ قریش بود رفت و از او جوار خواست. ولید هم جوار او را پذیرفت.

روز بعد ولید بن مغیره هنگامی كه اكابر قریش در مسجد الحرام جمع بودند به مسجد الحرام آمد و عثمان بن مظعون را با خود آورد و رسما اعلام كرد كه عثمان در جوار من است و از این ساعت اگر كسی متعرض او شود متعرض من شده است.

قریش كه جوار ولید بن مغیره را محترم می شمردند، دیگر متعرض عثمان نشدند و او از آن ساعت «مصونیت» پیدا كرد، آزادانه می رفت و می آمد و مانند یكی از قریش در مجالس و محافل آنها شركت می كرد.

اما در همان حال، قریش لحظه ای از آزار و شكنجه سایر مسلمانان فروگذار نمی كردند. این جریان بر عثمان- كه هرگز راحت خود و رنج یاران بر عثمان- كه هرگز راحت خود و رنج یاران را نمی توانست ببیند- سخت گران می آمد. روزی با خود اندیشید این مروت نیست من در پناه یك نفر مشكوك آسوده باشم و برادران همفكر و هم عقیده ام در زیر شكنجه و آزار باشند. از این رو نزد ولید بن مغیره آمد و گفت:

«من از تو متشكرم، تو به من پناه دادی و از من حمایت كردی، ولی از امروز می خواهم از جوار تو خارج شوم و به یاران خود ملحق شوم. بگذار هرچه بر سر آنها می آید بر سر من نیز بیاید.».

- برادرزاده جان! شاید به تو خوش نگذشته و پناه من نتوانسته تو را محفوظ نگاه دارد.

- چرا، من از این جهت ناراضی نیستم، من می خواهم بعد از این جز در «پناه خدا» زندگی نكنم.

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 18، ص: 425

- حالا كه اینچنین تصمیم گرفته ای، پس همان طور كه روز اول من تو را به مسجد الحرام بردم و در مجمع عمومی قریش پناهندگی تو را اعلام كردم، به مسجد الحرام بیا و رسما در مجمع قریش خروج خود را از پناهندگی من اعلام كن.

- بسیار خوب، مانعی ندارد.

ولید و عثمان با هم به مسجد الحرام آمدند. هنگامی كه سران قریش گرد آمدند، ولید اظهار كرد: «همه بدانند كه عثمان آمده است تا خروج خود را از جوار من اعلام كند.».

- راست می گوید، برای همین منظور آمده ام و اضافه می كنم كه در مدتی كه در جوار ولید بودم از من خوب حمایت كرد و از این جهت هیچ گونه نارضایی ندارم.

علت خروج من از جوار او فقط این است كه دوست ندارم غیر از خدا احدی از پناهگاه خودم محسوب دارم.

به این ترتیب مدت جوار عثمان به پایان رسید و مصونیتی كه تا آن ساعت داشت لغو شد. اما عثمان مانند اینكه تازه ای در زندگی اش رخ نداده، مثل روزهای پیش در محفل قریش شركت كرد.

از قضا در آن روز لبیدبن ربیعه، شاعر معروف عرب، به مكه آمده بود، به قصد اینكه قصیده معروف خود را كه یكی از شاهكارهای قصائد عرب جاهلیت است- و تازه به نظم آورده بود- در محفل قریش بخواند. قصیده لبید با این مصراع آغاز می گردد:

«الا كل شئ ما خلا اللَّه باطل».

یعنی هر چیزی جز خداوند باطل است، حق مطلق ذات اقدس احدیت است.

رسول اكرم درباره این مصراع فرموده است: «راست ترین شعری است كه عرب سروده است.».

لبید به مجمع قریش آمد و قرار شد قصیده خویش را قرائت كند. حضار مجلس سراپا گوش شدند كه شاهكار تازه لبید را بشنوند. لبید با غرور افتخارآمیزی خواندن قصیده را آغاز كرد، و تا گفت:

«الا كل شی ء ما خلا اللَّه باطل».

عثمان بن مظعون كه در كناری نشسته بود، مهلت نداد مصراع دوم را بخواند، به علامت تصدیق گفت:

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری ج 18 431 اولین شعار ..... ص : 428

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 18، ص: 426

«احسنت، راست گفتی، حقیقت همین است، همه چیز جز خدا باطل و بی حقیقت است.».

لبید مصراع دوم را خواند:

«و كل نعیم لا محالة زائل».

یعنی هر نعمتی جبرا فناپذیر و معدوم شدنی است. فریاد عثمان بلند شد:

«اما این یكی را دروغ گفتی. همه نعمتها فناشدنی نیست. این فقط درباره نعمتهای این جهان صادق است. نعمتهای آن جهانی همه پایدار و باقی است.».

تمام جمعیت به طرف عثمان بن مظعون، این مرد جسور، خیره شدند. هیچ كس انتظار نداشت در محفلی كه از اكابر و اشراف قریش تشكیل شده و شاعری باشخصیت مانند لبید بن ربیعه از راه دور آمده تا شاهكار خود را بر قریش عرضه دارد، مردی مانند عثمان بن مظعون كه تا ساعتی پیش در پناه دیگری بود و اكنون نه تأمین مالی دارد و نه تأمین جانی و همه همفكران و هم مسلكانش در زیر شكنجه به سر می برند، این گونه جسارت بورزد و اظهار عقیده كند.

جمعیت به لبید گفتند: «شعر خویش را تكرار كن.» باز تا لبید گفت:

«الا كل شی ء ما خلا اللَّه باطل».

عثمان گفت: «راست است، درست است.».

و چون لبید گفت:

«و كل نعیم لا محالة زائل».

عثمان گفت: «دروغ است، این طور نیست، نعمتهای آن جهانی فناپذیر نیست.».

این دفعه خود لبید بیش از همه ناراحت شد. فریاد برآورد: «ای مردم قریش! به خدا قسم سابقا مجالس شما این طور نبود. در میان شما این گونه افراد جسور و بی ادب نبودند. چه شده كه این جور اشخاص در میان شما پیدا شده اند؟».

یكی از حضار مجلس برای اینكه از لبید دلجویی كرده باشد و او به قرائت قصیده اش ادامه دهد، گفت: «از حرف این مرد ناراحت نباش، مرد سفیهی است، تنها هم نیست، یك عده سفیه دیگر هم در این شهر پیدا شده اند و با این مرد هم عقیده اند.

اینها از دین ما خارج شده اند و دین دیگری برای خود انتخاب كرده اند.».

عثمان جواب تندی به گوینده این سخن داد. او هم دیگر طاقت نیاورد، از جا حركت كرد و سیلی محكمی به چهره عثمان نواخت كه یك چشمش كبود شد. یكی از

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 18، ص: 427

حضار مجلس گفت:

«عثمان! قدر ندانستی. در جوار خوب آدمی بودی. اگر در جوار ولید بن مغیره باقی مانده بودی اكنون چشمت این طور نبود.».

عثمان گفت:

- پناه خدا مطمئنتر و محترمتر است از پناه غیر خدا، هر كه باشد. اما چشمم:

بدان كه چشم دیگرم نیز آرزومند است به افتخاری نائل شود كه این چشمم نائل شده است.

خود ولید بن مغیره آمد جلو و گفت:

- عثمان! من حاضرم جوار خودم را تجدید كنم.

- اما من تصمیم گرفته ام جز جوار خدا جوار احدی را نپذیرم «1»

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 18، ص: 428

اولین شعار

زمزمه هایی كه گاه به گاه از مكه در میان قبیله بنی غفار به گوش می رسید، طبیعت كنجكاو و متجسس ابوذر را به خود متوجه كرده بود. او خیلی میل داشت از ماهیت قضایایی كه در مكه می گذرد آگاه شود، اما از گزارشهای پراكنده و نامنظمی كه احیانا به وسیله افراد و اشخاص دریافت می كرد، چیز درستی نمی فهمید. آنچه برایش مسلم شده بود فقط این مقدار بود كه در مكه سخن نوی به وجود آمده و مكیان سخت برای خاموش كردن آن فعالیت می كنند، اما آن سخن چیست و مكیان چرا مخالفت می كنند، هیچ معلوم نیست. برادرش عازم مكه بود، به او گفت:

«می گویند شخصی در مكه ظهور كرده و سخنان تازه ای آورده است و مدعی است كه آن سخنان از طرف خدا به او وحی می شود، اكنون كه تو به مكه می روی، از نزدیك تحقیق كن و خبر درست را برای من بیاور.».

روزها در انتظار برادر بود تا مراجعت كرد. هنگام مراجعت از او پرسید:

«هان! چه خبر بود و قضیه از چه قرار است؟».

- تا آنجا كه من توانستم تحقیق كنم، او مردی است كه مردم را به اخلاق خوب دعوت می كند، كلامی هم آورده كه شعر نیست.

- منظور من تحقیق بیشتر بود، این مقدار كافی نیست. خودم شخصا باید بروم و از

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 18، ص: 429

حقیقت این كار سر دربیاورم.

ابوذر مقداری آذوقه در كوله بار خود گذاشت و آن را به پشت گرفت و یكسره به مكه آمد. تصمیم گرفت هرطور هست با خود آن مردی كه سخن نو آورده ملاقات كند و سخن او را از زبان خودش بشنود. اما نه او را می شناخت و نه جرئت می كرد از كسی سراغ او را بگیرد. محیط مكه محیط ارعاب و وحشت بود. ابوذر بدون آنكه به كسی اظهار كند متوجه اطراف بود و به سخنان مردم گوش می داد، شاید نشانه ای از مطلوب بیابد.

مركز اخبار و وقایع مسجد الحرام بود. ابوذر نیز با كوله بار خود به مسجد الحرام آمد. روز را شب كرد و نشانه ای به دست نیاورد. پس از آنكه پاسی از شب گذشت، چون خسته بود همان جا دراز كشید. طولی نكشید جوانی از نزدیك او عبور كرد. آن جوان نگاهی متجسسانه به سراپای ابوذر كرد و رد شد. نگاه جوان از نظر ابوذر خیلی معنی دار بود. به قلبش خطور كرد شاید این جوان شایستگی داشته باشد كه راز خودم را با او در میان بگذارم. حركت كرد و پشت سر جوان راه افتاد، اما جرئت نكرد چیزی اظهار كند، به سر جای خود برگشت.

روز بعد تمام روز را متفحصانه در مسجد الحرام به سر برد. آن روز نیز اثری از مطلوب نیافت. شب فرا رسید و در همان جا دراز كشید. درست در همان وقت شب پیش، همان جوان پیدا شد، جلو آمد و با احترام به ابوذر گفت:

«آیا وقت آن نرسیده است كه تو به منزل خودت بیایی و شب را در آنجا به سر ببری؟» این را گفت و ابوذر را با خود به منزل برد. ابوذر شب را مهمان آن جوان بود، ولی باز هم از اینكه راز خود را با جوان به میان بگذارد خودداری كرد. جوان نیز از او چیزی نپرسید. صبح زود ابوذر خداحافظی كرد و به دنبال مقصد خود به مسجد الحرام آمد. آن روز نیز شب شد و ابوذر نتوانست از سخنان پراكنده مردم چیزی بفهمد. همینكه پاسی از شب گذشت، باز همان جوان آمد و ابوذر را با خود به خانه برد، اما این نوبت جوان سكوت را شكست.

- آیا ممكن است به من بگویی برای چه كاری به این شهر آمده ای؟.

- اگر با من شرط كنی كه مرا كمك كنی، به تو می گویم.

- عهد می كنم كه كمك خود را از تو دریغ نكنم.

- حقیقت این است، مدتهاست در میان قبیله خودمان می شنویم كه مردی در مكه

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 18، ص: 430

ظهور كرده است و سخنانی آورده و مدعی است آن سخنان از جانب خدا به او وحی می شود. من آمده ام خود او را ببینم و درباره كار او تحقیق كنم. اولا عقیده تو درباره این مرد چیست؟ و ثانیا آیا می توانی مرا به او راهنمایی كنی؟.

- مطمئن باش كه او بر حق است و آنچه می گوید از جانب خداست. صبح من تو را پیش او خواهم برد. اما همان طور كه خودت می دانی، اگر مردم این شهر بفهمند من تو را پیش او می برم، جان هر دو نفر ما در خطر است. فردا صبح من جلو می افتم و تو پشت سر من با مقداری فاصله بیا و ببین من كجا می روم. من مراقب اطراف هستم، اگر حس كردم خطری در كار است می ایستم و خم می شوم مانند كسی كه مثلا ظرفی را خالی می كند. تو به این علامت متوجه خطر باش و دور شو، اما اگر خطری پیش نیامد هر جا كه من رفتم تو هم بیا.

فردا صبح جوان كه كسی جز علی بن ابی طالب نبود، از خانه بیرون آمد و راه افتاد، و ابوذر نیز از پشت سرش. خوشبختانه با خطری مواجه نشدند. علی ابوذر را به خانه پیغمبر رساند.

ابوذر سرگرم مطالعه در احوال و اطوار پیغمبر شد و مرتب آیات قرآن را گوش می كرد. به جلسه دوم نكشید كه با میل و اشتیاق اسلام اختیار كرد و با رسول خدا پیمان بست تا زنده است در راه خدا از هیچ ملامتی پروا نداشته باشد و سخن حق را ولو در ذائقه ها تلخ آید بگوید.

رسول خدا به او فرمود: «اكنون به میان قوم خود برگرد و آنها را به اسلام دعوت كن، تا دستور ثانوی من به تو برسد.».

ابوذر گفت: «بسیار خوب. اما به خدا قسم پیش از اینكه از این شهر بیرون بروم، در میان این مردم خواهم رفت و با آواز بلند به نفع اسلام شعار خواهم داد. هرچه بادا باد.».

ابوذر بیرون آمد و خود را به قلب مكه یعنی مسجد الحرام رساند و در مجمع قریش فریاد برآورد: «اشهد ان لا اله الا اللَّه و ان محمداً عبده و رسوله.».

مكیان با شنیدن این شعار، بدون آنكه مهلت سؤال و جوابی بدهند، به سر این مرد كه او را اصلا نمی شناختند ریختند. اگر عباس بن عبد المطلب خود را به روی ابوذر نینداخته بود، چیزی از ابوذر باقی نمی ماند. عباس به مكیان گفت: «این مرد از قبیله بنی غفار است. راه كاروان تجارتی قریش از مكه به شام و از شام به مكه در سرزمین

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 18، ص: 431

این قبیله است. شما هیچ فكر نمی كنید كه اگر مردی از آنها را بكشید، دیگر نخواهید توانست به سلامت از میان آنها عبور كنید؟!».

ابوذر از دست قریش نجات یافت، اما هنوز كاملا دلش آرام نگرفته بود. با خود گفت یك بار دیگر این عمل را تكرار می كنم، بگذار این مردم این چیزی را كه دوست ندارند به گوششان بخورد بشنوند تا كم كم به آن عادت كنند. روز بعد آمد و همان شعار روز پیش را تكرار كرد. باز قریش به سرش ریختند و با وساطت عباس بن عبد المطلب نجات یافت.

ابوذر پس از این جریان طبق دستور رسول اكرم به میان قوم خویش رفت و به تعلیم و تبلیغ و ارشاد آنان پرداخت. همینكه رسول اكرم از مكه به مدینه مهاجرت كرد، ابوذر نیز به مدینه آمد و تا نزدیكیهای آخر عمر خود در مدینه به سر برد. ابوذر صراحت لهجه خود را تا آخر حفظ كرد. به همین جهت در زمان خلافت عثمان ابتدا به شام و سپس به نقطه ای در خارج مدینه به نام «ربذه» تبعید شد و در همان جا در تنهایی درگذشت. پیغمبر اكرم درباره اش فرموده بود: «خدا رحمت كند ابوذر را، تنها زندگی می كند، تنها می میرد، تنها محشور می شود.» «1»